پناه

از این سفره‌ها معجزه دور نیست؛

ببین دست دنیا تو دست من‌ـه!
دعا می‌کنم تا اجابت بشه،
دعا می‌کنم چون دلم روشن‌ـه..

[شهر باران، محمّد علیزاده]

 

رمضان 1434 قمری هم گذشت.
یک ماه به دستانت خیره شدیمُ معجزه کردی. کمک‌مان کن تمام سال برایمان همین‌طور باشد؛ تمام سال را مثل این یک ماه عبد باشیم؛ که اصلاً، باشیم زیر سایه‌ی مهربانیُ رحمتت.
دستمان را بگیر! حتّی اگر عبد نبودیم.
به حرمت تمام «یا غیاث من لا غیاث له» هایمان..

علی یعنی، چراغ کعبه


کلمات چه دارند بگوید وقتی،

کعبه

در مقابل

عظمت تو

تعظیم میکند؟

ای

شکافنده‌ی

کعبه ...

× وقتی به زحمت حرف میزنی در مقابل عظمت یک انسان. انسان؟ سخت است برایم تصور علی (ع)، با آن همه بزرگی‌ش، در قالب انسان. یحتمل اشتباهی شده ... باید آسمانی بوده باشد.


[ عنوان از «علی یعنی، محمّد بی‌باک» ]

گریه، مادر، دوشنبه، در، کوچه

                                                             

گفت: در می زنند مهمان است

گفت: آیا صدای سلمان است؟

این صدا، نه صدای طوفان است

 مزن این خانهء مسلمان است

مادرم رفت پشت در، اما ...

 

گفت: آرام ما خدا داریم

ما کجا کار با شما داریم

 و اگر روضه ای به پا داریم

پدرم رفته ما عزاداریم

پشت در سوخت بال و پر، اما ...

 

آسمان را به ریسمان بردند

آسمان را کشان کشان بردند

پیش چشمان دیگران بردند

مادرم داد زد بمان! بردند

بازوی مادرم سپر،اما ...

 

بین آن کوچه چند بار افتاد

اشک از چشم روزگار افتاد

پدرم در دلش شرار افتاد

تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-

گفت: یک روز، یک نفر اما ...


حمیدرضا برقعی

والفجر

و حق می‌دهم به خودم،
که حسرت ببرم به این خلبان فرانسوی
که برای لحظاتی هم شده
تکیه‌گاه امام بود ...


ز احمد تا احد یک میم فرق است.

We once had a Teacher
 روزگاري ما معلمي داشتيم

The Teacher of teachers
استاد تمامی معلمان

He changed the world for the better
اودنیا را به سوی بهتر بودن تغییر دارد

And made us better creatures,
و باعث شد که ما مخلوقات بهتری بشویم

Oh Allah we’ve shamed ourselves
اوه خدایا مااز خودمان خجالت می کشیدیم

We’ve strayed from Al-Mu’allim
ما از آن معلم غافل شده ایم

Surely we’ve wronged ourselves
بدون شک این خود ما بودیم که گناه انجام می دادیم

What will we say in front him?
ما چه چیزی در مقابل اوخواهیم گفت


Oh Mu’allim
 

He was Muhammad salla Allah alayhi wa sallam,
او محمد بود که درودخداوند بر او و خاندانش باد

Muhammad, mercy upon Mankind ...
محمد، بخششی که شامل تمامی انسانها می شود

Teacher of all Mankind.
استاد تمامی آدمیان

× 17 ربیع گرامی باد.

سه غم آمد به جانم.

گنبد خضرا در نزدیکی‌ت باشد و

قبرستان بقیع باشی.

که به همین آسانی هم نبوده "بودن"‌ت.

در صف ایستادن دارد و محدودیت.

4 امام را زیارت کردن، از پشت حصاری سخت.

 

گنبد خضرا در نزدیکی‌ت باشد و در حوالی قبرستان بقیع باشی و فکر کنی،‏

من از دیار علی بن موسی الرضا آمده‌ام ...‏

الف، ر، ب، عین، ی، نون

اربعین که می‌رسد، به چهل روز سختیِ گذشته برای کاروان فکر می‌کنم ...
و به زینب (س) و تمامِ عظمت سختی‌هایش.

    

این روزای آخر، پیرُ خمیده ام کرد
ای هستی زینب، دوریت شهیدم کرد

با دستای بسته، از کربلا رفتم
پاشو بپرس از من بی تو کجا رفتم

یادته اون لحظه ی آخر که برات میخوندم
کجا میخوای بری؟ چرا، منُ نمیبری؟
حسین ... این دم آخری، چقدر شبیه مادری

 

حالا منم شبیه مادرت شدم، پاشو نگاه کن
منم مثل بقیه پرپرت شدم، پاشو نگاه کن
عزادار سه ساله دخترت شدم، پاشو نگاه کن

حسین، خواهرت اومده، پاشو داداشِ بی‌سرم
حسین، حالا پاشو ببین چقدر، شبیه مادرم ...


× من پر از "یا لیتنی" یم،
تو کجایی، من کجایم ... ؟

تصمیم ات را بگیر .

آخر ذى الحجه، علم و كتل‏هاى «تكيه» را بر پا مى‏كنيم. آب و جارو، آماده كردن ظرفها براى ده شب عزادارى. چند روز مانده به محرم بايد شروع كنيم به تمرين تعزيه‏اى كه هر ساله از شب اول اجرا مى‏شود. مشكل هم درست از همين نقطه آغاز میشود. از همين لحظه انتخاب «نقش».

شمشير و لباس و كلاهخودِ سبزها را می‏ريزند اينطرف. لباس و ادوات قرمزها را هم آنطرف. منتظر انتخاب. در تعزيه كربلا، سياهى لشكر يا نقش‏هاى ميانى اصلاً وجود ندارد. فقط دو جور نقش:«شبيه حسين و شبيه يزيد».اگر اين نشدى يعنى آن يكى هستى.

يك دايره است آن وسط. هم همه ايستاده‏اند به تماشا دور تا دور. در تعزيه همه چيز شفاف میشود. پشت صحنه‏ اى نيست. پشت سبزها هم نمیشود قايم شد. وقتى دلت، وقتى لباس روحت قرمز است نور افكن‏ها كه كار بيفتد، همه مى‏بينند چه كاره هستى!‏

در همه تاريخ آدم‏هاى مثل ما زير آبى رفتند. آن پشت و پستوها قايم شدند. جورى كه درست معلوم نشود اهل كدام هستند تا هم از اين ور بخورند هم از آن ور. بعد يكدفعه يك بيابان بى آب و علف پيدا شد كه معادلات همه را ريخت به هم. جای قایم شدن نداشت.‏

 حالا انگار كن مثل «زهير» هى راه قافله ات را كج كنى و از بيراهه‏ ها بروى تا به كاروان امام حسين‏ عليه‏السلام برخورد نكنى. بالاخره چى؟ بيابان مگر چقدر جاى فرار دارد؟ بالاخره میفرستند دنبالت: «زهير! تصميم ات را بگير»انگار كن بروى لاى سياه يزيد و توى خيمه ‏ها قايم شوى، صدايت میكنند: «حرّ! تصميم ات را بگير.» بدتر از همه آن شب كه چراغها را خاموش میكنند و در دل تاريكى میگويند: اين شب و اين بيابان، تصميم ات را بگیر ...‏

عاشورا اگر اين «تصميم ات را بگير» را نداشت، خيلى خوب بود. هر چقدر كه میخواستند ما گريه مى‏كرديم و به سر و سينه مى‏زديم. ضجّه وفغان واندوه، ولى موضوع اين است كه از همان صبح عاشورا كه خورشيد در می‏آيد، همه، ذرات دور و بر آدم داد میزنند «تصميم ات را بگير».حالا انگار كنيم ما لباس سبز و برقع سبز و همه چى را سبز برداشتيم و ايستاديم اين طرف. چى صدايمان كنند؟ «شبيه حسين»!‏

اصل گرفتارى، اصل دروغ، همين جاست. كجاى جان ما شبيه حسين است؟ وقتى كه رنگ روح ما قرمز است،‏

حالا حتى نيمه قرمز - اُمَّةً اَسَرَجَتْ وَاَلْجَمَتْ و تَنَقَّبَتْ!- گيريم لباس سبز بپوشيم، نور افكن‏ها ما را لو خواهند داد. در زيارتنامه نوشته: حسين عليه‏السلام صورت خداوند است، وجهُ اللّه. چه شباهتى بين ما و صورت خداوند است؟ «كريم» هستيم يا «رحيم» يا «عليم» يا دست كم‏ «رَؤوفٌ بالعِباد»؟ ما چه جور سنخيتى با آن روح بزرگ داريم؟ اين است كه هر سال، اين وقت «آخر ذى الحجه» همه مینشينيم و عزا میگيريم چه كنيم.‏

 دور تا دور صحنه دايره‏اى مینشينيم و خيره به لباسها، گريه میکنيم. تا كى؟ تا هلال ماه محرم در میآيد. بعد يكهو چيزى يادمان میايد؟ يا شايد يادمان میاورند. به ما میگويند: «عشق هم خيلى كارها میكند، اين را يادتان رفته؟» به ما میگويند: «عشق، آدم را شبيه معشوق مى‏كند، پارسال كه بهتان گفتيم» به ما میگويند:‏

«محبت، آخر آخرش به سنخيت میرسد، به شباهت»

به ما میگويند: خدا نقاشی هاش خيلى خوب است. رنگ روحتان را عوض میكند. رنگتان میكندصِبْغَةَ اللَّهِ و مَنْ اَحْسَنُ مِنَ اللهِ صبغةً».

يكهو همه چيز يادمان میآيد.

همان طعم پارسالى می آید زير زبانمان. گر میگيريم، همان جور كه از عشق گر میگيرند. لباس‏هاى سبز را میپوشيم. میرويم روى صحنه و داد مى‏زنيم: «سلام بر روى خداوند».

 

لبیک یا حسین

از داغ حسین (ع) اشک نم نم داریم
در خانه سینه تا ابد غم داریم

پیراهن و شال مشکی آماده کنید
چند روز دگر تا به محرم داریم
...

تنها ره جنت از علی میگذرد ...

آسمان غرق هیاهوست به کف، دف دارد

این خبر شور به پا کرده ،بزن! کف دارد

آنقدر بوسه به دستش به خدا شیرین است

که در این غلغله نوبت شدنش صف دارد

دشت هم در قدمش شعر مقفی شده است

آفتاب از هیجان نور مُردف دارد

از همان لحظه که خُم در پی خُم رنگین شد

خبرش رفت به دریا، که به لب کف دارد

در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطری ست

دل من در طلبش شوق مضاعف دارد

خُم و میخانه اسیر لب و پیمانۀ او

هر سبو زمزمه ای بر سر هر رف دارد

بنوازید! بخوانید! زمان مستی ست

این هیاهو همه هو هو همه دف دف دارد ...


+ عید ولایت علی(ع) ، گرامی باد!

 

خوشا روايت «بسم الله»

محبوب ابراهيم،

تحفه‏اى از او خواسته است؛ هديه‏اى به نازكى حلق مبارك اسماعيل و اراده‏اى به استحكام تيزترين شمشيرها.

 اينجا نقطه رويارويى همه انسان با شيطان است؛ اين عيد قربان است؛ عيدى كه در آن، توحيد ابراهيم، در دو راهى انتخابى سخت مى‏ايستد و ملائك، نفس‏ها را براى تماشا حبس مى‏كنند.

ابراهيم سربلند ...

ميثم امانى

+ خدایا!
به که واگذارم می کنی؟
به سوی که می فرستی ام؟
من به سوی دیگران دست دراز کنم؟در حالی که خدای من تویی و تویی کارساز و زمامدار من ...

دعای عرفه/ترجمه ی دکتر شریعتی

خیال کن که غزالم ...

بادلی محرم طواف حج  سلطان امدم
حاجی ام از آن زمانی که خراسان امدم

در کنار  تو   به حس  بی نیازی می رسم
درد  دارم بی تو که دنبال  درمان  امدم


روبروی    پنجره   فولاد   گریه     می کنم
مشهد  ابری  بود  که   مانند  باران  امدم

گنبد  تو   اسمان  را  آفتابی    می کند
من دمت  را گرم دیدم  چون  زمستان امدم

شاید اصلا آن  سگی بودم که  امد در حرم
گرچه در چشم  همه  مانند  سلمان  امدم

روز میلادت شنیدم سفره ات پهن است که
اینچنین  من  دست پاچه مثل مهمان  امدم


فرض  کن  آن بچه اهویم  که  با  صد آرزو
لنگ لنگان    دیدن  شاه   خراسان    امدم

پیش هر کس سفره ی دل را نباید باز کرد ...

از: صابرخراسانی


ماه و خورشید در مُرکّب توست

مُلک لا هوت را مراد تویی

آسمان ها مرید مذهب توست

قصه تکرار می شود یعنی

باز هم در مدینه عاشق نیست

کوچه در کوچه شهر را گشتم

هیجکس با امام ، صادق نیست ...

ها علیٌ بشرٌ کیفَ بَشر

گم می شود در غربت شب های کوفه

در لابلای نخلها، تنهای کوفه

کوه است کوه اما دگر از پا نشسته

سر می کند در چاه غم دریای کوفه

خسته شده از سُستی این قوم صد رنگ

خسته شده از شاید و امای کوفه

با نان و خرما می رود کوچه به کوچه

اما چرا نفرین؟ مگر مولای کوفه ...

یارب بگیر از قدر نشناسان علی را

سر آمده صبر از ملالت های کوفه

مانند چشمانش دل عالم گرفته

آماده‌ی رفتن شده آقای کوفه

اما نگاهش بی کران بی کسی هاست

دلشوره دارد از غم فردای کوفه

روزی که می آید به شهر نانجیبان

با دست بسته، جان به لب، زهرای کوفه

روزي که خون مي بارد از چشمان غيرت

از طعنه های تلخ و جانفرسای کوفه

می پرسد از راه نجف طفل یتیمی

ذکر لبش: بابای من! بابای کوفه!

سبیل الله

وَمَا لَكُمْ لاَ تُقَاتِلُونَ فِي سَبِيلِ اللّهِ وَالْمُسْتَضْعَفِينَ مِنَ الرِّجَالِ وَالنِّسَاء وَالْوِلْدَانِ الَّذِينَ يَقُولُونَ رَبَّنَا أَخْرِجْنَا مِنْ هَذِهِ

الْقَرْيَةِ الظَّالِمِ أَهْلُهَا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ وَلِيًّا وَاجْعَل لَّنَا مِن لَّدُنكَ نَصِيرًا

 

و چرا شما در راه خدا [و در راه نجات] مردان و زنان و كودكان مستضعف نمیجنگيد همانان كه میگويند پروردگارا ما را از اين شهرى كه مردمش ستم‏ پيشه ‏اند بيرون ببر و از جانب خود براى ما سرپرستى قرار ده و از نزد خويش ياورى براى ما تعيين فرما ...

آیه ی 75/سوره ی نسا


 

باز آی ...

 

ماه رمضان شد، می و میخانه برافتاد/ عشق و طرب و باده به وقت سحر افتاد

افطار به می کرد برم پیر خرابات/ گفتم که تو را روزه به برگ و ثمر افتاد

با باده وضو گیر که در مذهب رندان/ در حضرت حق این عملت بارور افتاد ...

 

نیمی از ماه

 

و وقتی راندن تاریکی را می فهمی،

که آسمان نباشدُ تنها ماه شب چهارده باشدُ بس ...

 

وَسَرَّح َقِطَعَ الّلَیْل ِالْمُظْلِمِ بِغَیاهِب ِتَلَجْلُجِهِ

و براند، تکه های شب تار را ...

 مفاتیح الجنان، دعای صباح

کیست این عطر غزل می­وزد از پیرهنش ...

نسیمی از تو وزید و زمین شکوفا شد
بهشت در به در کوچه های دنیا شد

برای این که به پای تو بال و پر بزنند
در ازدحام ملائک دوباره دعوا شد

همان شبی که رسیدی مدینه یادش هست
نگاه کردی و عالم پر از مسیحا شد

نگاه کن که تمام دلم طلا گردد
که گر اشاره کنی خاک کیمیا گردد

شکوه چشم تو هوش از سر گل ها برد
زلالی آمدنت آبروی دریا برد
 
بهانه تو به صحرا کشید مجنون را
کشید عکس تو و دودمان لیلا برد
 
شمایلی ز تو یوسف شبی به خوابش دید
حدیث روی تو گفت و دل از زلیخا برد

قسم به چشمان مست آهوها
که گرد راه تو صبر از تمام صحرا برد

شکافت سینه امواج سهمگین را باز
کسی که نام تو را در کنار دریا برد

قسم به مشک قسم به دلت که بی همتاست
خوشا به حال تو آقا که مادرت زهراست ...

31خرداد، سالروز شهادت مصطفی چمران

در اين لحظات آخر عمر آبروی مرا حفظ كنيد.
شما سالهای داراز به من خدمت‌ها كرده‌ايد، از شما آرزو می‌كنم كه اين آخرين لحظه را به بهترين وجه ادا كنيد.
اي پاهای من
سريع و توانا باشيد
ای دستهای من
قوی و دقيق باشيد
ای چشمان من
تيزبين و هوشيار باشيد
ای قلب من
اين لحظات آخرين را تحمل كن
ای نفس
مرا ضعيف و ذليل مگذار، تا چند لحظه بيشتر با قدرت و اراده صبور و توانا باش.
به شما قول می‌دهم كه پس از چند لحظه همه شما در استراحتی عميق و ابدی، آرامش خود را برای هميشه بيابيد و تلافی اين عمر خسته كننده و اين لحظات سنگين و سخت را دريافت كنيد.


من، چند لحظه بعد به شما آرامش می‌دهم. آرامش ابدي ديگر شما را زحمت نخواهم داد، ديگر شب و روز شما را استثمار نخواهم كرد، ديگر فشار عالم و شكنجه روزگار را بر شما تحميل نخواهم كرد، ديگر به شما بی‌خوابی نخواهم داد و شما ديگر از خستگی فرياد نخواهيد كرد. از درد و شكنجه، ضجه نخواهيد كرد.

آرام و آسوده برای هميشه در بستر نرم خاك آسوده خواهيد بود اما اين لحظات لقاء پروردگار، لحظات رقص من در برابر مرگ بايد زيبا باشد ...


والا پیام دار؛ محمّد ...


از بلور ماه، لبخند مهر می تراوید ...

غار حرا تجلّی گاه نور بود. جبرئیل امین، گل واژه های وحی را منتشر می کرد. در آن شب، محمّد صلی الله علیه و آله وسلم بر سریری می نشست که عرش نبوّت بود. او در آن جغرافیای زمین، راه تاریخ را می گشود و چراغ خورشید را می آویخت تا راه ما را تا فرجام، راهنما باشد. 


آن شب، «زمزم» زمزمه شادی داشت و «مروه» در تماشای صفای یار بود و کعبه در طواف فرشتگان، که از حریم خدا محرمی به حرم پا نهاد که صفایش مروه و شعورش مشعر و عرفانش عرفات را به شگفتی می نشاند.

او از سمت «صفا» آمده بود و «سعی» بر وفا کردن به «عهد» ازلی داشت.

بعد از او «منا» مذبح منیَّتْ بود. او یاد داد که با سنگ ریزه های برائت، بت های درون و برون را «رمی» کنیم و عرفان عرفات را بیابیم.

او اندیشه ها را به ضیافت معرفت می برد و دل های عاشق را با پای «هروله» به سوی صحرای نیاز می کشاند.

سلام ساکنان سماوات و زمین بر او باد که مباهات آفرینش بود و راز خلقت کائنات ...


عید، مبارک ...

شبِ آرزوها

اسمت "کم حافظه "هم که باشد،

یک چیزهایی همیشه هستند که تسخیرت می کنند؛

یعنی تو هنوز کم حافظه ای، یادت نمی آید خیلی اتفاق هایی را که خودشان نیفتاده اند، یادت نمی آید آن"خیلی چیزاها" را،

خودشان می آیند، خودشان هم تو را می برند ...

 

لیله الرغائب،

 از آن اتفاق هاست.

که آرزو را باور کنیُ به دلت بیشتر از قاصدک اعتماد کنی ...

 

 

کافیست وجودِ ساکنِ خروشانت، پر بکشد تا حریم کعبه ...

آن وقت وجود ملائک را که هیچ، وجود خدا را هم در همین حوالی باور می کنی ...

 

لیله الرغائب،

از آن شب های عجیب روشن است ...

باور نمی کنید،

از ماه بپرسید،

امشب چه حالی دارد ...

 

 

خرمشهر، شهر خون، آزاد شد

مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود كه می‌تپید و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادری بود كه فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بی‌پناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز كه خرمشهر به اشغال متجاوزان در‌آمد و مدافعان ناگزیر شدند كه به آن سوی شط خرمشهر كوچ كنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهایی بود كه جز در پازپس‌گیری شهر برآورده نمی‌شد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود.

خرمشهر از همان آغاز، خونین‌شهر شده بود. خرمشهر خونین ‌شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزم‌آوران و بسیجیان غرقه در خون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق می‌توان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیكرهاشان زیر شنی تانكهای شیطان تكه تكه شد و به آب و باد و خاك و آتش پیوست. اما راز خون آشكار شد. راز خون را جز شهدا درنمی‌یابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب، شیرین‌تر است؛ و نگو شیرین‌تر، بگو بسیار بسیار شیرین‌تر است.

راز خون در آنجاست كه همه حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه حیات و از ترك این وابستگی دشوارتر هیچ نیست پس، بیشترین از آن كسی است كه دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست كه محبوب خود را به كسی می‌بخشد كه این راز را دریابد. آن كس كه لذتاین سوختن را چشید در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمی‌یابد.

آنان را كه از مرگ می‌ترسند از كربلا می‌رانند. مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند كه راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه آتش جسته‌اند. آنان ترس را مغلوب كرده‌اند تا فتوت آشكار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد.

آنان را كه از مرگ می‌ترسند از كربلا می‌رانند. وقتی كه كار آن همه دشوار شد كه ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود كه شبی عاشورایی برپا شود و كربلائیان پای در آزمونی دشوار بگذارند.

كربلا مستقر عشاق است و شهید سید محمد علی جهان‌آرا چنین كرد تا جز شایستگان كسی در آن استقرار نیابد. شایستگان، آنانند كه قلبشان را عشق تا آنجا آكنده است كه ترس از مرگ، جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانند؛ حكمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بی‌انتهای نور نور كه پرتوی از آن همه كهكشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است.



 

به محشر برفراز چرخ گردون، ندا خيزد كه: اين الفاطميون ؟

میلاد مبارک ...

عروج خون وش دخت گرامی آفتاب؛تسلیت

... و باز چشمان بی رمقش را می گشاید و نگاهش را در نگاه خیس کودکان خود گره می زند.

بغض سنگین گلو، راه گریه را بر همه سد کرده است و همه منتظر شکستن بغض کسی اند تا اندوه دل را سبک کند. تصویر غم بار مادر پشت پرده های اشک مدام ورق می خورد و همه ساکت نشسته اند. مادره آغوش خسته و زخم خورده خود را می گشاید و کودکان بی مهابا به سوی او به پرواز درمی آیند. آسمان رنگ غروب دارد، زمین را تب فرا گرفته و خانه در سیّالِ سیاهِ غم فرو رفته است. نگاه ها درهم تکرار می شوند و... مادر لباس تمیزی می پوشد و آرام در بستر خود می آرامد. غنودن او همان و افزون شدن دلهره کودکان همان.

رو انداز را به روی خود می کشد و به سمت قبله می خوابد. کسی جرأت نمی کند پا در خلوت مادر بگذارد. اسماء با چهره ای اشکبار از اتاق بانو بیرون می آید. دیگر لازم نیست چیزی بگوید. بغض گلویش می ترکد و کودکان سراسیمه به داخل حجره مادر می روند و کبوتر بغض خود را از تنگای قفس سرد و تنگ حنجره ها تا عرش خدا آزاد می کنند.

علی (علیه السلام) با زانوانی لرزان بر آستانه در می ایستد. زانوانش زیر بار سوگ می لرزد و با گامهایی بریده به سوی حجره فاطمه (سلام الله علیها) به راه می افتد. پر پر زدن کودکان و مویه های غریبانه شان، داغ دلش را سنگین تر می کند.

زینب (سلام الله علیها) شروع به واگویه و دل مویه می کند. حسین (علیه السلام) کف پای مادر را می بوسد. حسن (علیه السلام) فریاد می زند و...

این جا خانه علی (علیه السلام) است.

خانه ای که با رفتنِ فاطمه (سلام الله علیها) روزگاری دشوار را آغاز نمود. چهره آرام و معصوم فاطمه (سلام الله علیها)، رخ در نقاب مرگ کشیده بود و آرامشی ابدی یافته بود. آرامش از اندوهی بزرگ؛ اندوهی به وسعت تاریخ؛ داغ از دست دادن بهانه هستی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و این تازه گوشه ای از داغ دل او بود.

 او به چشم خویش دیده بود که درِ خانه وحی را آتش زدند و ریسمان به گردن وصی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) پسر عم و شوی بزرگوارش انداخته و در کوچه های مدینه کشانیده بودند و آنقدر این مصائب بر او دشوار بود که درد سینه و بازو را فراموش کرده بود. اکنون در آرامشی ابدی فرو می رفت و مرگ چون نسیمی روح نواز، تن رنجور و خسته او را در هاله ای از آسایش در بر می گرفت و آرام در خواب فرو می رفت. می رفت و نگاهش را از جهانی پر از ظلم و بیداد برمی داشت؛ جهانی پر از نابرابری؛ جهانی که مردمش حرمت یاس را نمی شناختند و در دنیایی خاکی زمین گیر شده بودند. لبخند بر چهره نزار او پر رنگ تر می شد و شوق دیدار پدر و غنچه نشکفته پرپر او، میلش را بر این دنیا کم کرده بود و فقط تنهایی علی (علیه السلام) بود که بر دلش نیشتر می زد و خاطر رنج دیده او را می آزرد. و او رفت تا جهانی بداند ارزش دُردانه هستی را.

بال گشود و تا بی انتها پر کشید. سوگ بی پایانش بر قلب مهدی «عجل الله تعالی فرجه الشریف» تسلیت باد.

خوش به حال روزگار ...

بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک
شاخه‌های شسته ، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس ، رقص باد
نغمه شوق پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک می رسد اينک بهار ...

خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ‌ها و دشتها
خوش به حال دانه‌ها و سبزه‌ها
خوش به حال غنچه‌های نيمه‌باز
خوش به حال دختر ميخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبريز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در اين روزگار
جامه رنگين نمی‌ پوشی به کام
باده رنگين نمی ‌بينی به جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می که می ‌بايد تهی است
ای دريغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از من اگر مستم نسازد آفتاب

ای دريغ از ما اگر کامی نگيريم از بهار
گر نکوبی شيشه غم را به سنگ
هفت رنگش می‌شود هفتاد رنگ ...

+ عیدتون مبارک ! :)

: خاطراتی از شهید مصطفی چمران

چند بار اتفاق افتاده بود که کنار جاده ، وقتی از این ده به ده دیگر می رفتیم ، می دید که بچه ای کنار جاده نشسته و دارد گریه می کند . ماشین را نگه می داشت ، پیاده می شد و می رفت بچه را بغل می کرد . صورتش را با دستمال پاک می کرد و او را می بوسید . بعد هم راه بچه شروع می کرد به گریه کردن . ده دقیقه ، یک ربع ، شاید هم بیش تر ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به پسر ها می گفت شیعیان حسین ، و به ما شیعیان زهرا . کنارهم که بودیم ، مهم نبود که پسر است کی دختر . یک دکتر مصطفی می شناختیم که پدر همه مان بود ، و یه دشمن که می خواستیم پدرش   را در بیاوریم ...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اگر کسی یک قدم عقب تر می ایستاد و دستش را دراز می کرد ،  همه می فهمیدند بار اولش است آمده پیش دکتر . دکتر هم بغلش می کرد و ماچ و بوسه ی حسابی . بنده ی خدا کلی شرمنده می شد و می فهمید چرا بقیه یا جلو نمی آیند، یا اگر بیایند صاف می روند توی بغل دکتر ... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

 سر سفره ، سرهنگ گفت "دکتر ! به میمنت ورود شما یه بره زده ایم زمین ." شانس آوردیم چیزی نخورده بود و این هه عصبانی شد . اگر یک لقمه خورده بود که دیگر معلوم نبود چه کار کند .

منبع : خاطره از شهدا

امام خوبی ها

گوش کن تا صدای شادی آسمان را بشنوی .

آسمان مدینه ، فریادکنان ، ما را به سرزمین سرسبز شادی ها دعوت می کند تا در جشن تولد گل شکفته امام هادی علیه السلام ، دل ها مان را پر از نور کنیم .

امروز، خورشید ، با دیدن چهره کودک تازه به دنیارسیده ، آسمان را نورباران کرده است و امام هادی علیه السلام ، با دیدن « حسن» علیه السلام ، دست هایش را به سوی آسمان می گشاید و از خدا سپاس گزاری می کند.

امروز باغچه های مدینه ، سبدسبد گل به خانه امام علیه السلام می فرستند تا جشن تولد امام حسن عسکری علیه السلام گلباران شود .

امروز ، امام همه خوبی ها می آید تا با خود ، نوری دو باره بر جهان بتاباند .

تبریک فرشته ها

حبیب مقیمی

امروز ، چون هر سال ، پدرم رو به جمکران می ایستد و لبخندزنان می گوید: «ألسّلام علیک یا صاحب الزّمان»

امروز پدرم با شاخه گل محمدی در دست ، رو به جمکران می ایستد تا به امام زمان علیه السلام تبریک بگوید .

من از پدرم بارها شنیده ام که امروز ، تمام فرشته ها به امام زمان علیه السلام تبریک می گویند .

امروز من هم رو به جمکران می ایستم و دست های کوچکم را بر سینه ام می گذارم تا به امام زمانم، حضرت مهدی (عج) تبریک بگویم .

یا مهدی (عج)! این روز بزرگ بر تو مبارک باد !

برخیزید برخیزید برخیزید

برخیزید ای شهیدان راه خدا
ای کرده بهر احیای حق جان فدا

کز قطره قطره‌ی خون پاک شما
می‌روید تا ابد در وطن لاله‌ها

برخیزید برخیزید

برخیزید رهبر آمد کنون در کنارتان
تا سازد غرقه در بوسه خاک مزارتان

تا گیرد خونبهای شهیدان ز اهرمن
باز آمد رهبر ما پی یاری وطن

برخیزید برخیزید

جاویدان زندگی جوشد از خاک هر شهید
باز روید لاله از تربت پاک هر شهید

ای انسان چون شهادت سر آغاز زندگیست
مرگ سرخ رمز آزادی و راز زندگیست

برخیزید برخیزید


در عالم مایه سرفرازی شهادت است
پیش ما مرگ در راه ایمان سعادت است

هر کس او در ره عدل و دین ره‌سپر شود
در این ره گر دهد جان ز کف زنده‌تر شود

برخیزید برخیزید

از دشت کربلا هر زمان آید این پیام
در راه عزت و افتخار و شرف قیام

تا انسان تن رها سازد از بند بندگی
عاشورا بر مجاهد دهد درس زندگی ...

 

سالروز حماسه ی ۲۲ بهمن ، گرامی باد ...

میلاد نور مبارک ...

ماه فرو ماند از جمال محمد

سرو نباشد به اعتدال محمد

قدر فلك را كمال و منزلتى نیست

در نظر قدر با كمال محمد ...

 

اذن به یک لحظه نگاهم بده ..

ای حرمت ملجا درماندگان ،
دور مران از درُ راهم بده ،

لایق وصل تو که من نیستم ...

اذن به یک لحظه نگاهم بده ...

 

 

+ ضامن هشتم اینه بی رغیبه ، ستاره ی مشرقیه غریبه ، سوی کبوتری که شد فراموش ، میشه که واکنی دوباره آغوش ؟ ...